دفترخاطرات3


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام دوستای مجازی خودم .از این به بعد آ پ های جدید رو تو قسمت Authors ببینیدآدمک رو کلیک کنید(بدون شرح رو حتما بخونید خیلی زیباست)

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 81
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 81
بازدید ماه : 204
بازدید کل : 67544
تعداد مطالب : 53
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1

ادم برفی

*** **********

کــدموس مهســـآیے

#######################

کد متحرک سازی عنوان وب

-----------------------------------

کد کج شدن تصاوير

آمار مطالب

:: کل مطالب : 53
:: کل نظرات : 36

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 81
:: باردید دیروز : 10
:: بازدید هفته : 81
:: بازدید ماه : 204
:: بازدید سال : 776
:: بازدید کلی : 67544

RSS

Powered By
loxblog.Com

دفترخاطرات3
1 / 7 ساعت 12:52 | بازدید : 851 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

ed3c24edc30eea93ab384505396d16a6.gif

سلام سلام سلام به دفتر خاطراتم  وتمامی خوانندگان نامرئی kap.gif

خوبین؟امروز میخوام خاطره خاستگاری دیروزو براتون تعریف کنم که خیلی بامزه بوددیروزی قرار بود شب برای خواهرم خواستگار بیاد وما منتظر این آقای محترم بودیم که تشریفشونو بیارن. البته برای دیروز ظهر هم مهمونی داشتیم که خاله جونم با همسرشون آقا مهدی بودن وآقا رضاکوچولوکه من خیلی دوسش دارم خلاصه بعد صرف ناهار و .... تو اتاق من و خاله جونم وخواهرم مشغول شلوغ کردن وشیطونی کردن بودیم که صدای آیفن بلند شد .

انگاری فردی که پشت در بود آیفن همه طبقات رو به صدا در اورده بود

خلاصه مامانم رفت تا ایفن جواب بده .بعد چند دقیقه  باخنده اومد بالا گفت نه چک زدم نه چونه عروس اومد تو خونه فک  کن من: خواهرم: .خاله جونم:زبعد سه تایی زدیم زیز خنده وگفتیم چی؟؟ مامانم گفت که برا برادرت خواستگار اومده  پاشین بیاین پایین.خلاصه ما هم تندی لباسامونو عوض کردیم وآماده شدیم رفتیم تو سالن پزیرایی وقتی که من وارد سالن شدم عروس خانم بلند شد ومن هم نزدیک شدم وباهاش دست دادم .این اتفاق قبلن هم تو خونمون رخ داده بود وبرای ما جای هیچ تعجبی نداشتومن هم کنارش  روی مبل جاگرفتم ونشستم .انگاری هیچ کس حرفی برای زدن نداشت .البته آقا مهدی که بزور جلوی خندشو نگه داشته بود ولی بعد چند دقیقه نتونست تحمل کنه واز سالن خارج شد.اگه بدونی وقتی برگشت صورتش سرخ بود انگاری کلی خندیده البته حق هم داشت خوب .خلاصه بعد چند دقیقه سکوت من گفتم خانومی میشه خودتونو معرفی کنین  یه دفعه آقا مهدی  اینجویشد که سریع خاله جونم از پهلو یشگونش گرفت دختره خیلی راحت بدون اینکه خجالت یا حتی استرس داشته باشه گفت مائده هستم ومن پرسیدم متولد چه سالی هستین شما گفت69البته مائده قد نسبتا کوتاهی داشت ولی اینا خوب ملاک که نیست برا ازدواج مهم شخصیت ورفتار وادب فرد مقابله چون اگه قرار باشه بخاطر قیافه یا ثروت یا هر چیز دیگه ای ازدواج رخ بده مطمئنا زندگی جذاب وقشنگی نمیتونه بشه .بعد نیم ساعت باباجونم که برای یه کاری رفته بود تهران برگشت خونه و وارد سالن شد همه به احترامش پاشدیم .و مادرم مائده رو معرفی کرد  برای پدرم وپدرم با اینکه میدونستم از این حرکت مائده زیاد خوشش نیومده بود خیلی راحت این مسئله رو پذیرفت وبا مائده سلام واحوال پرسی کرد. نمیدونم مائده چرا این کارو کرده و اومده بود خواستگاری در صورتی که وقتی به برادرم نگاه کردم اون هم اصلا از این رفتار خوشش نیومده بود نمیدونم شاید مائده واقعا علی رو دوست داشته که این کارو کرده این کار فقط از یه دختر واقعا عاشق برمیاد ونه هیچ کس دیگه  ولی به نظر من اگه مائده عشقشو میخواست  نگه داره نباید اینکارو میکرد.

 دلم خیلی براش سوخت هر چند ما خیلی سعی کردیم احترامش کنیم حتی مادرم برای صرف شام هم نگهش داشت تا باهاش خصوصی صحبت کنه .در کل دختر خونگرمی بود ومن احساس کردم که  نیز به تکیه گاهی داره که فکر میکنه این کار از علی بر میاد .نمیدونم     چرا این فکرو کردم


 

 




|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
mahsa در تاریخ : 1391/7/3/1 - - گفته است :
وب قشنگي داري خوشم اومد
ب منم سر بزن نظر هم بذار
بياي خوشحال ميشم

<-CommentGAvator->
مرسی از اینکه یه سری زدی..

خواستی گپی کن از وبلاگم بذار تو وبلاگ خودت خوشحال میشممن هیچ مطلبی رو کپی نمیکنم


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: