عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام دوستای مجازی خودم .از این به بعد آ پ های جدید رو تو قسمت Authors ببینیدآدمک رو کلیک کنید(بدون شرح رو حتما بخونید خیلی زیباست)

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 53
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


ادم برفی

*** **********

کــدموس مهســـآیے

#######################

کد متحرک سازی عنوان وب

-----------------------------------

کد کج شدن تصاوير

آمار مطالب

:: کل مطالب : 53
:: کل نظرات : 36

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com

1395/1/29
29 / 1 ساعت 23:48 | بازدید : 494 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

سلام دوستای مجازی نامرئی خودم.ببخشید یکم سرشلوغ بودم مث همیشه اما همه اینا سرشلوغی ها شیرینی های زندگی من هستن.کسی که مهندسه وکار درمانی انجام میده ولی عاشق شعر گفتنه وخط خطی هایی برا خودش  همینه دیگه.ی روزی کتاب شعرامو چاپ میکنم شاید دور شاید نزدیک.

 

 


|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
1395/1/27
27 / 1 ساعت 1:32 | بازدید : 515 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

دلم آهنگ غربت مینوازد 

دوباره رنج وعشرت می نوازد

کنون من ساکن شهر غریبم 

که سازم با شکایت می نوازد 

________________________

امشب شب لیلة الرغائب هست. شب آرزوها 

"قسم ب روزی ک دلت را می شکنند وجز خدایت مرهمی نخواهی داشت "

اینم حرف دل 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
۱۳۹۴/۱۲/۲۵
25 / 12 ساعت 23:4 | بازدید : 489 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

سلام دوستای گلم. خیلی وقته نیستم میدونم دلم براتون تنگ شده بود. 

 پیچیده تر از بند نگاهت تله ای نیست 

بگذار که صید تو شوم مسئله ای نیست 

وقتی دلمان ساکن یک منزل نور است 

انگار میان من وتو فاصله ای نیست 

شیرینی تو در قالب یک ذکر 

در هیچ نماز سحر و نافله ای نیست 

یک تیر رها شد به گلوی غزل من 

خون میچکد از شعر ولی حرمله ای نیست 

موی تو به زنجیر کشید عاقبتم را 

نه قدرت گیسوی تو در سلسله ای نیست 

حکمی که نگاهت به تمنای دلم داد 

حق بود به گمانم تو بخواهی گله ای نیست 

لرزی كه به اندام من انداخت نگاهت

در قدرت تخریب گر زلزله ای نیست 

هر روز تو را از همه می پرسم و افسوس 

در پاسخ اشفتگی من بله ای نیست 


|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
شعری از کاظم بهمنی
17 / 12 ساعت 2:20 | بازدید : 742 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

درد یک پنجره را، پنجره ها میفهمند 

معنی کور شدن را گره ها میفهمند 

سخت بالا بروی ساده بیایید پایین 

غصه تلخ مرا، سرسره ها میفهمند 

یک نگاهت بمن آموخت ک در حرف زدن 

چشم ها بيشتراز حنجره ها میفهمند 

"یادم رفت بگم اون عکس بالایی خودم هستم "نویسنده دفتر خاطراتم 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
1394/3/25
17 / 12 ساعت 2:2 | بازدید : 971 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید 

باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید 

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم 

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم 

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت 

من همه محو تماشای نگاهت 

آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام 

خوشه ماه فرو ریخته در آب 

شاخه ها دست برآورده به مهتاب 

شب و صحرا و گل و سنگ 

همه دل داده به آواز شباهنگ 

یادم آید:تو بمن گفتی از این عشق حذر کن 

لحظه ای چند بر این آب نظر کن 

آب و آیینه عشق گذران است 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است 

باش فردا،  که دلت با دگران است 

تا فراموش کنی،  چندی ازین شهر سفر کن 

با تو گفتم 

حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو

هرگز نتوانم!!!! 

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد 

چون کبوتر لب بام تو نشستم 

تو بمن سنگ زدی،  من نه رمیدم،  نه گسستم 

باز گفتم که صیادی و من آهوی دشتم 

تا به دام تو درافتم،  همه جا گشتم و گشتم 

حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم 

 

اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت 

اشک در چشم تو لرزید 

ماه بر عشق تو خندید 

 

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم 

پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم،  نرمیدم 

 

رفت در ظلمت غم،  آن شب و شبهای دگر هم 

نگرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم 

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم 

 

حذر از عشق ندانم 

 

فریدون مشیری 

 

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
26 / 9 ساعت 17:14 | بازدید : 782 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

سلام سلام سلام سلام...شکلک یاهو - جدید - تصاویر زیبا ساز

چطورین خوبین؟من که عالیم از این بهترنمیشه باشم!!!!!!شکلک یاهو - جدید - تصاویر زیبا ساز

خیلی خوشحالم خیلی خیلی خیلی خیلی...امتحانای میان ترمم خیلی خوب بود

 

البته یکم شیطونی کردما ولی خوب کاریش نمیشه کرد یه امتحانه و 4 تا تقلب دیگه

البته باید بگم من تقلب نمیکنما ولی دست به خیرم خوبه اگه کسی نخونده باشه یه کوچولو راهنمایی  باید کرد دیگه

بعدشم در کار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست اگه بدونی امتحان فیزیک داشتیم عطی هیچی نخونده بود قرار شد بهش برسونم  همینطور که رفتیم سر جلسه استاد تا من وعطیه رو دید منو بلند کرد وبا فاصله دوتاصندلی از هم جدامون کرد  اما  ....... هییییی متوسل شدیم به روش های خاص که البته کار عطیه بود ولی به هر حال کار ساز شد

 اگه بدونی حکیمه چه زرنگ شده درس نمیخونه به امید من میاد دانشگاه وقتی میریم سر جلسه میره سمت اقایون میشینه تقلب میکنه اون روزی یه کوچولو دعواش کردم گفتم مگه من نیستم که  میری سراغ پسرا زشته آدم خودشو اینقدر حقیر نمیکنه ولی کو گوش شنوا تازگیا هم که یاد گرفته کلاسارو میپیچونه

حالا این هفته مقاومت مصالح دارم  فقط فردارو  وقت دارم تازه امشب میخوام بخونم سر کلاس هاشم غیبت زیاد داشتم مجبورم خودم بخونم اما من میتوانم  این یکی رو  خیلی دوست دارم کلا با روحیاتم سازگاره

میخوام 4 شنبه هم برم سر کلاس آمار احتمال تا ببینم نمره ام چند شده

 این چند وقته خیلی کم میام نت اخه سرم شلوخه تازه ایمیل هام هم چک نکردم ببینم چه خبره اصن نت رو پر پر کردم گذاشتم برا بعد امتحانا

فحلا  من برم درسمو بخونم پنج شنبه میام نت

 وای شب یلدا هم که نزدیکه

 

 


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
احساس عجیب
22 / 9 ساعت 18:32 | بازدید : 797 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

 

یه احساس عجیب دیگه می خوام
همونی رو که قلبم میگه می خوام
یه صبح دیگه و یه حال تازه
یه رویایی که آرامش بسازه

یه احساس عجیب دیگه می خوام
که پیدا شه میون اشک چشمام
دلم می خواد روی ابرا بشینم
تا دنیا رو از این بهتر ببینم

خدایا قلب من پیش تو گیره
کنار تو همه چی بی نظیره
می تونم غصه رو از هم بپاشم
می تونم عاشق خورشید باشم

کنار تو همه چی خوب میشه
می تونم عاشقت باشم همیشه
دلم قرصه به خورشید و به ماهت
دلم قرصه به گرمای نگاهت

دلم قرصه به گرمای نگاهت

خدایا قلب من پیش تو گیره
کنار تو همه چی بی نظیره
می تونم غصه رو از هم بپاشم
می تونم عاشق خورشید باشم


|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
دفتر خاطرات من8
19 / 9 ساعت 19:50 | بازدید : 771 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

سلام سلام من اومدمممممممم خوبین؟؟؟ من که حسابی خوبم وای اگه بدونی دیشب چه خوابایی دیدم اینجوریمیشی وای نگوووووووووووو !!! خوب نمیگم که ترس داره چون میترسی. بگذریم .این هفته امتحان امارواحتمال مهندسی دارم امیدوارم نمره کامل رو بگیرم  فک کن تو این سر شلوغی که اصن وقت ندارم  وتمام وقتم با تدریس  ریاضی وکلاس های دانشگاه که تقریبا یک در میان برا امتحانا میرم و از طرفی کار شرکت باید بشینم با  نرم افزار SQL server پروژه دوستمو هم بنویسم اونم پروژه ای که یک ماه باید براش وقت بزاری تحلیلش کنی  براش سناریو بنویسی یا همون مقدمه بعد سناریو use caseبعد تمامی برنامه نویسی هاشو انجام بدی بعد با viseo -rashnal براش نمودار های مختلف er وsecoenceو..... طراحی کنی بعد نرمال سازی بعد............ اوف کلی وقت میخواد  حالا فکرکن همه ی کارای پروژرو باید در مدت پنج روز تمومش کنم نمیدونم این تنبل خانوم سر کلاس چیکار میکنه که یه تو این چهار ماه که کلاس میره هنوز یاد نگرفته  بگذریم  eeeee بازم رسیدیم به خاطره بزارین یه خاطره از همین کلاس که پارسال خودم هم میرفتم بگم .پارسال یه سری کلاس میرفتم برا برنامه نویسی بازبان sql server   البته همیشه طبق معمول دیر میرسیدم سر کلاس اما چون خوب برنامه مینوشتم و همه ی تایم کلاس داشتم برنامه مینوشتم erore هاشم برطرف میگردم برا بچه ها رفع اشکال میکردم  تاخیرام زیاد چشمگیر نبود  استاد همیشه میگفت خانم رضایی از جلسه دیگه تاخیر نداریما ولی جلسه بعدهم همین روند ادامه داشت فک کن هر وقت میرسیدم باصدای بلند میگفتم من اومدممممممممم استاد هم که دیگه عادت کرده بود خودشم همراه بچه ها  بله   دیگه خاطرات خوبی داشتم سر کلاس ولی یه روز که بازم طبق معمول دیر رسیدم آروم اروم مثل دزدا داشتم میرفتم سر کلاس که مسئول آموزشگاه نبینتم که یکدفعه........... تارسیدم دم کلاس چشمامو بستم رفتم داخل باصدای بلند گفتم من اومدممممممم یه دفعه در همان حالت شنیدم یه تعداد زیادی افراد باصدای بلند دارن میخندن ولی صدای بچه های کلاس نیست پس کی میتونه باشه تا چشامو باز کردم  وای کلی آقا پلیسه دیدم که دارن میخندن فک کلاس اون روز لغو شده بود ویهسری کلاس برا افراد نظامی برگزار شده بود ولی من خبر نداشتم به به چه شود اگه بدونی چقدر خجالت کشیدم هیچی دیگه با کمال شرمندگی سرمو انداختم پایین عین دختر بچه های تخس که کار بد کردن  خجالتزده شدن اومدم بیرون

 اینم برگ دیگری از خاطرات من


|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
salam
12 / 9 ساعت 12:48 | بازدید : 1072 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

salam zendegi


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
در دل
9 / 8 ساعت 13:26 | بازدید : 705 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

 

 

 وقـتـی حـس میکـنم
جآیــی در ایــن کرِه ی خآڪـی
تــو نفس میکــشــی و مـن
از هــمآטּ نفـس هآیتـــ ،،، نفس میکشم !
تـو بــآش !!!
هـوآیتـــ ! بـویـتـ ! برآی زِنده ماندنم ڪـآفـــی است


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
شاملو
8 / 8 ساعت 17:44 | بازدید : 735 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

دوش گفتا که چرا محو تماشای منی

انقدر محو که حتی  مژه بر هم نزنی

                                                 مژه برهم نزنم تا زچشمم نرود

                                                 ناز چشم تو در مژه برهم زدنی

 


|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
بی بی جون(یا حضرت معصومه)
2 / 8 ساعت 16:23 | بازدید : 677 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

سلام  بی بی جون خوبی ؟دلم برات تنگه با اینکه گاهی میام حرمت ولی دلم لک زده برا لحظه ای که بشینم باهات صحبت کنم شاید این لحظه همین الانه .بی بی جون یادته پارسال این موقع  تند تند میومدم حرمت .یادته  پارسال  روز عرفه اومدم برا دعا تو حیاط زیر بارون دعا میخوندم یادته خیس خیس شده بودم یادته ازت چی خواستم بهت چی گفتم
. دارم عذاب میکشم چون بهت گفته بودم  که اگه پس کمکم کن فراموش کنم .اما الان من دارم میبینم که مگه بهم قول ندادی کمکم کنی ؟؟؟؟ بی بی جون یادته اومدم حرمت محکم ضریحتو گرفتم گفتم نذر اگه دستام از ضریحت باز شد یعنی حاجتمو میدی اگه نه که هیچ .دستام باز شد ,ولی هنوز هیچ من تو خودم دارم میشکنم وصدای هق هقمو هیچ کس نمیشنوه جز تو خواهش میکنم کمکم کن فراموش کنم.بی بی جون تو که خوب یادته من همیشه سرم پایین بود چون نمیتونستم ونمیخواستم چشمام..... . پس چرا دارم عذاب میکشم.بی بی جون خیلی وقته که مثل قبلنا منو مهمونی دعوت نمیکنی نکنه باهام قهری تو که میدونی من چقدر دوستت دارم .بی بی جون دلم لک زده برات نمیخوای صدام کنی نمیخوای مثل قبلنا بهم آرامش بدی  /خیلی دوستت دارم

بی بی جون امروزم داره بارون میاد درست مثل همون روز .پنج شنبه هم روز عرفس الان تقریبا یک سال گذشته از خواهشی که ازت کردم . بی بی جون پاهام امسال سسته برا اومدن اگه دوست داشتی بیام خودت قدرت اومدن رو بهم بده ولی امسال داغون داغونم  مثل پارسال امید ندارم مثل اونموقع فقط برا یک لحظه دیدار تلاش نمیکنم  وفقط از دور تماشا میکنم
 


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
لذت های زندگی من
29 / 7 ساعت 11:27 | بازدید : 641 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

سلام سلام دوستان نامرئی مهربون خودم خوبین؟ من که خوبم ولی حسابی سرم شلوغه حسابی شلوغ

فک کن از صبح که ساعت 6:30 بیدار میشم درحال بدو بدو کردنم تا شب که  ساعت 19 برسم خونه ولی خیلی خوشحالم چون برای هدفام باید بدوم ومن این بدو بدو کردنا رو خیلی دوست دارم چون به هدفام نزدیک میشم

صبح ها یه روز در میون یعنی روزای زوج از ساعت 7 تا9:30  کلاس ریاضی دارم مشغول تدریس  ساعت 9:30 بدو بدو تا شرکت تا ساعت 17:30  که بین ساعت کاری دو ساعت وقت دارم که باید مقاومت مصالح بخوننم  .  روزای فرد دانشگاه بعد اینکه میرسم باید بدوم شرکت حالا این وسطا دارم چند تا مدرک بین المللی هم میگیرم مثل TQm / QR / QC /iso 9001_2008ومدیرت استراتژِیک و مدیریت پروژه  و کلی مدرک دیگه .........  و رفتن به کلاس و....خوبیش به اینکه مدارکم inr و اعتبارش زیاده

ومیتونم ازش استفاده های زیادی کنم. وقتی ساعت 19 میرسم خونه دیگه این مدلیم  تامیرسم خونه بالفاصله بعد صرف شام  ونماز و....میدوم اتاقم لالا البته گاهی وقتا باید شبا تا دیر وقت جزوه هم بنویسم که اینم کلی وقت میبره . به عبارت کلی دیگه هیچ وقتی برای شیطونی شلوغی و سروصدا ندارمممممم

دیشب ساعت 23 بود که خواب بودم که متوجه شدم لامپا روشن شد کامپیوتر روشن شد صدای آهنگ چشامو باز کردم دیدم برادرمه  اومده سروصدا میکنه که پاشو مگه مرغی این موقعه شب میخوابی  خلاصه انقدر شیطونی کرد که مجبور شدم بیدار شدم  یکم سربه سرش گذاشتم تا اینکه مطمئن شد دیگه اگه نره بیرون کتک خورش ملسه   ورفت بیرون  وای دیگه خوابم نمیومدتاساعت  2 نخوابیدم   وصبح هم که باید زود بیدار میشدم


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بارون
19 / 7 ساعت 14:47 | بازدید : 800 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

 

تو که بارونو ندیدی گل ابرا رو نچیدی

گله از خیسی جاده های غربت می کنی

تو که خوابی تو که بیدار تو که مستی تو که هشیار

لحظه های شبو با ستاره قسمت می کنی

منو بشناس که همیشه نقش غصم روی شیشه

من خشکیده درخت توی بطن باغ و بیشه

جاده های بی سوار و سال گنگ بی بهارو تو ندیدی به پشیزی

نگرفتی دل ما رو

همه قصه هام تو هستی لحظه لحظه هام تو هستی

تو خیالم توی خوابم پا به پام بازم تو هستی

http://s2.picofile.com/file/7168125692/rain.gif

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

وای میدونین اینجا چه خبره داره بارون میاد منم که عاشق باروناینجوری میشم وقتی دونه دونه میریزه پایین وبهم سلام میده

دلم میخواد تند تر بباره تند تند برم زیرش خیس خیس بشم

یه خاطره کوچولو: سال اول دبیرستان  بودم  پاییز بود بارون تندی میومد خیلی شدتش زیاد بود یادمه فقط باخودم سوشرت داشتم

وکلاه وشالگردنم هم بود .زنگ اول که تموم شد منتظرمنوندم همه بچه ها برن سر کلاس تا  حیاط خلوت شد بااینکه بارون زیادی میومد رفتم

حیاط  سرمو بالا آوردم ورو به آسمون نگاه میکردم چشمام کاملا بسته بو خیس خیس شده بودم ویه لحظه همون جا وسط حیاط مدرسه

روی زمین نشستم چنرد دقیقه نشستم وبعد با یه صدایی چشمامو آروم باز کردم مدیرمون بود بایه لبخند همیشگی که توش نگرانی هم بود صدام زد وگفت رضایی چرا اینجا نشستی خیس خیس شدی که دختر منم فقط گفتم خیلی بارون دوست دارم وقتی میاد

نمیتوننم خودمو کنترل کنم اصلا دستانمو گرفت وبلند کرد .بااهم رفتیم سالن بعد گفت رفتی کلاس حتما یه چی تنت کن .راستی باخودت

لباس گرم یا پالتو که داری ؟یادم آفتاد که ای وای تو  حیاط جا گذاشتم وحتما خیس شده  ولی چیزی نگفتم وقتی رفتم سر کلاس معلممون

((خیلی معلم سخت گیری بود ولی من چون نمراتم عالی بود منو دوست اشت وباهام خیلی خوب بود)با تعجب نگام کرد

وگفت چرا اینقدر خیس شدی ؟ گفتم حیاط بودم آخه.که گفت خوب اشکالی نداره مانتوتو در بیار همیین طور مقنه رو بچه ها همینجور نگام میکردن ولی منم بیتوجه بهشون همین کارو کردم ومانتو ومقنعه رو در آوردم وبرای اینکه موهام هم خیس بود مبادا سرما بخورم کلاه

صورتیمو رو سرم گذاشتم خدارو شکر یه تیشرت پاییزه صورتی که کار بافت بود وخیلی هم گرم بودد تنم داشتم.وای معلمم ذده نگام میکرد

با خودم گفتم خوبه هنوز خانومی ها خلاصه مانتو ومقنعه مو برداشت و برد داد خانوم سرایدارمون برام خشکش کنه

کلا روز خوبی بود اون روز

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
دفتر خاطرات من 5
15 / 7 ساعت 13:2 | بازدید : 734 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

میگ میگ سلام

امیدوارم که خوب باشین؟چه خبرا؟من که کلی خبرای توپ دارم

دیدی پنج شنبه یادم رفت ادامه شو بنویسم اچکال نداره الان بقیشو مینبیسم به اینجارسیدیم که چهارشنبه بعد تموم شدن مراسم نامزدی ورفتن مهمون ها زودی دویدم لباسامو عوض کردم واومدم پایین .یه میزگرد خانوادگی داشتیم اول باباجونم :عمرا دیگه با ازدواج زهرا موافقت کنم حداقل تا 5 سال دیگه (آخه من تهتقاریه بابامم ومنو خیلی دوس داره )من: الحق که بابای خودمی  قربونت  5 سال کمه بیشترش کن(من وبابام این حرفارو نداریم مثل دوتا دوستیم من ازش خجالت نمیکشم البته گاهی چرا  وقتایی که بحث جدی تر باشه...)زودی پریدم بغل بابام باباجونم هم لیلا: بزار من این لحظاتو ثبت کنم  زودی دوربینشو در اورد .مامانم: چه خبره 5 سال حداقل3 سال تا اینکه درساش تموم شه

من: مامان بابا راست میگه من که باهاش کاملا موافقم .لیلا:تازه بعد 5 سال باید فرد مورد نظر دکترا هم داشته باشه.بابا : موافقم  دکترای چی داشته باشه اونوقت؟من :نمیدونم بعدا باید درموردش فکر کنم(قضیه دکترا شوخیه این بهانه ای یه که حالا حالاها یعنی ازدواج یوخ)گفتم ببینین تا من 3 دانشگاه تموم کنم بعد ارشد شرکت کنم بعد بخونمش بعد دکترا بگیرم بعد و بعدو........ میشه 15 سال دیگه .خوب دیگه باباجونم : آفرین به دختره بافکر وباهوشمعلی : فکر نمیکنین اونوقت یکم دیره احیانا!!!!وشما میشین 35 ساله  خانوممن:علینه اصلنم دیر نیست خیلی هم خوبه علی : خوب باشه جیغ نزن بدو یه لیوان آب برام بیار .من: نه خودت برو تا یاد بگیری از کی دفاع کنی علی : خوب باشه ببخشید .حالا پاشو برو بیار دیگه من : قول میدی دیگه تکرار نکنی؟ علی :بله  بله قول میدم . من: پس بزن قدش لیلا :فقط یه مسئله ای هست اونم اینکه مگه تو موافق با تفاوت سنی 4 یا5 سال نیستی ؟ من: چطور؟ لیلا : اونوقت باید با بابابزرگت ازدواج کنی  من : نخیرم از الان دیگه مخالفم اونم 36 سالشه دیگه دوتامون تو یه رد سنی هستیم .خوب همچی دیگه اوکی شد دیگه درسته؟ باباجونم : بله .باباجونم ومامانم عاشق همدیگن ولی باباجونم مامانمو خیلی بیشتر دوست داره. اونشب لیلا میخواست بره تو مبل سه نفره بینشون بشینه که باباگفت برو اونور بشین بین من وخانومم جدایی ننداز مامانم: بزار بشینه یه دقیقه مگه چی میشه آخه . بابام : نه خیر خانوم نمیشه اونوقت من دویدم باباجونم من بشینم اینجا پیشت بابا: نخیر  من بایکم طرفند دختری جونی بابام باباجونم بیام ؟؟ بابا: بدو بیا دختر گلم .تارفتم نشستم دستشو برد دور کمرم حلقه کرد وبوسیدتم منم:

خلاصه اونشب تصویب شد که دیگه حالا حالاها هیچ مراسم خواستگاری وجود نداشته باشه

روز پنج شنبه

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
:: ادامه مطلب ...
دفتر خاطرات من 4
13 / 7 ساعت 11:39 | بازدید : 901 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

سلام سلام دوستای گلم خوفین خوش میگذره خوانندگان نامرئی من

اممم از کجا شروع کنم  از  شنبه میگم تا پنج شنبه 

شنبه طبق روال عادی صبح ساعت 9 از خانه بیرون اومدم  وبه سمت شرکت حرکت کردم.

روز خیلی سرشلوغی بود برامخلاصه ساعت 18 از شرکت اومدم بیرون ورفتم خونه وای چقدر خسته بودم بعد یه کم شلوغ کردن وآتیش سوزوندن وبعد شام با کلی خستگی آروم آروم رفتم لا لا که برای فردا صبح که دانشگاه داشتم خواب نمونم.به مامانیم گفتم لطفا کسی تماس گرفت بگو لالاست.  وپشت در اتاق ورود ممنوع زدم خلاصه به سمت پناهگاه همیشگیم سرازیر شدم وروی تخت دراز کشیدم کم کم داشت خوابم میبرد که یکی تق وتق وتق  بیداری زهرا من: نه نه خوابم مگه ورود ممنوع رو ندیدی پشت درباز کن لوس بازی در نیار  .من: لوس خودتی دیونه در باز کردم محدثه بود دختر عمو  بلافاصله اومد روی تخت نشست . اینجا چیکار میکنی ؟ مگه مرغی ساعت 23 میخوابی .من خودتی خودنی خودتی .تو اینجا چیکار میکنی این وقت شب . عجب حرفی زدما خو مهمون بود دیگه خلاصه پاشود رفت زودی روصندلی کنار میز آرایش نشست وای زهرا این همه لوازم داری من خو آره .وای من اصلا دوست ندارم از لوازم شخصیم کسی استفاده کنه به خصوص عطر و ادکلن هام یعنی حرفی نمیزنما ولی بعدش یا بهش میبخشم یا میریزم دور خواستم یه طرفندی بیام که حداقل دست به عطر وادکلنم نزنه .گفتم محدثه جون ببین اون ادکلنم که شیشش مشکیه دست نزن اونو خیلی دوست دارم.تا اینو گفتم  زودی گفت نه پس من همینو میخوام تو سلیقت خوبه پس این بهترینشونه .من : باشه هر طور دوست داری میخوای اول استفاده بکن بعد  ببرش محدثه باشه: پیس پیس .وای من موفق شده بودم به این میگن پیروزی اون یه ادکلنه رو برا این گذاشتم اونجا که اولین واخرین باری باشه که کسی دست میزنه لوازمم.این از اون طرفندهای خاص مخصوص خودمه

خلاصه اون شب کلی آتیش سوزوندیم آخر شب باباجونم گفت زهرا دختری فردا خونه باش  صبح زود قراره بریم دکتر چکاب( بیمار نیستما این از اون چکاب های چند ماه یک باریه)گفتم نه نه نه باباجون نمیشه چرا نمیشه ؟ من: فرد دانشگاه دارم بمونه برا پس فردا باشی باباجونیم باشه پس

صبح زود ساعت 5 از لالا بیدار شدم لباسامو تندیی تندی پوشیدم زنگیدم حکیمه بعد زنگیدم 1633  تا ماشین بگیرم. تا زنگیدم یه آقاهه که با خمیازه جوابمو داد گفت بله بفرمایید گفتم :یه ماشین میخواست اشتراک... لطفا سریع گفت خانومی 10 minطول میکشه بیاد گفتم نه آقا لطفا زود تر خیلی زود من عجله درم گفت خانوم جت نیست که ولی باشه چشم سعی میکنم زود تر بفرستم  گفتم ممنونم لطف دارین . بای  5 minگذشت  10min گذشت ولی نیومئد زنگیدم آقاهه پس چی شد گفتم که عجله دارم خانوم الان میادباشه ممنون

خلاصه بعد از 20min اومد وما دیرمون شده بود ولی رفتیم برو پایین بقیه رو بخون به جاهای باحالش هنو نرسیدیم

 

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...
جوانه ام
12 / 7 ساعت 14:47 | بازدید : 735 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

شب‌های بی‌دلی
خوش‌دلم به بوی آسمانی
                 که زیر پلک تو آرام خفته است
                 خوش‌دلم به بوی بارانی
                                 که از یاد دیدگان تو می‌بارد.
                                 تا وقت طلوع چشم‌هایت
                                                     بیدار می‌مانم
                                                      من منتظرترین جوانه‌ام


 


|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
1394/7/11
11 / 7 ساعت 1:19 | بازدید : 642 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

عشق آمد از درم دست بر نهاد بر سرم 

دید مرا که بی توام گفت وای برتو 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تقدس عشق
6 / 7 ساعت 14:28 | بازدید : 894 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

نگاهت را به کسی بدوز که قلبش برای تو بتپه
چشمانت را با نگاه کسی آشنا کن که زندگی را درک کرده باشه
سرت را روی شانه های کسی بگذار
که از صدای تپشهای قلبت تو را بشناسه
آرامش نگاهت رو به قلبی پیوند بزن که بی ریاترین باشه
لبخندت را نثار کسی کن که دل به زمین نداده باشه
رویایت رو با چهره ی کسی تصویر کن
که زیبایی را احساس کرده باشه
چشم به راه کسی باش که تو را انتظار کشیده باشه
اما عاشق کسی باش که تک تک سلولهای بدنش تقدس عشق را درک کنه


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
شرط عشق
5 / 7 ساعت 10:57 | بازدید : 843 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

 سلام سلام قناری داری آواز میخونی

خوبین؟چه خبرا ؟خوش میگذره؟ راستی موس کامپیوترم افتاده تو یه لیوان پراز اب اونم توسط یه نی نی دلم میخواد کل سیستمواین جوری کنم .اونایی که به نت  وکامپیوترشون اعتیاد دارن میدونن چه سخته نتونی ازش استفاده کنی هی وای غصه خوردم ولی اچکالی هم نداره یه مدت خونه نمیرم نت

این مطلب رو امروز خوندم .دوست داشتم بزارمش اینجا


دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

 

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

 

مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.

موعد عروسی فرا رسید.

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود

وشوهر هم که کور شده بود.

مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

۲۰ سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت

و چشمانش را گشود.همه تعجب کردند.

مرد گفت: “من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم”.

 

من که این داستانو دوست داشتم خیلیامیدوارم شما هم وست داشته باشین


|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
دفترخاطرات3
1 / 7 ساعت 12:52 | بازدید : 845 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

ed3c24edc30eea93ab384505396d16a6.gif

سلام سلام سلام به دفتر خاطراتم  وتمامی خوانندگان نامرئی kap.gif

خوبین؟امروز میخوام خاطره خاستگاری دیروزو براتون تعریف کنم که خیلی بامزه بوددیروزی قرار بود شب برای خواهرم خواستگار بیاد وما منتظر این آقای محترم بودیم که تشریفشونو بیارن. البته برای دیروز ظهر هم مهمونی داشتیم که خاله جونم با همسرشون آقا مهدی بودن وآقا رضاکوچولوکه من خیلی دوسش دارم خلاصه بعد صرف ناهار و .... تو اتاق من و خاله جونم وخواهرم مشغول شلوغ کردن وشیطونی کردن بودیم که صدای آیفن بلند شد .

انگاری فردی که پشت در بود آیفن همه طبقات رو به صدا در اورده بود

خلاصه مامانم رفت تا ایفن جواب بده .بعد چند دقیقه  باخنده اومد بالا گفت نه چک زدم نه چونه عروس اومد تو خونه فک  کن من: خواهرم: .خاله جونم:زبعد سه تایی زدیم زیز خنده وگفتیم چی؟؟ مامانم گفت که برا برادرت خواستگار اومده  پاشین بیاین پایین.خلاصه ما هم تندی لباسامونو عوض کردیم وآماده شدیم رفتیم تو سالن پزیرایی وقتی که من وارد سالن شدم عروس خانم بلند شد ومن هم نزدیک شدم وباهاش دست دادم .این اتفاق قبلن هم تو خونمون رخ داده بود وبرای ما جای هیچ تعجبی نداشتومن هم کنارش  روی مبل جاگرفتم ونشستم .انگاری هیچ کس حرفی برای زدن نداشت .البته آقا مهدی که بزور جلوی خندشو نگه داشته بود ولی بعد چند دقیقه نتونست تحمل کنه واز سالن خارج شد.اگه بدونی وقتی برگشت صورتش سرخ بود انگاری کلی خندیده البته حق هم داشت خوب .خلاصه بعد چند دقیقه سکوت من گفتم خانومی میشه خودتونو معرفی کنین  یه دفعه آقا مهدی  اینجویشد که سریع خاله جونم از پهلو یشگونش گرفت دختره خیلی راحت بدون اینکه خجالت یا حتی استرس داشته باشه گفت مائده هستم ومن پرسیدم متولد چه سالی هستین شما گفت69البته مائده قد نسبتا کوتاهی داشت ولی اینا خوب ملاک که نیست برا ازدواج مهم شخصیت ورفتار وادب فرد مقابله چون اگه قرار باشه بخاطر قیافه یا ثروت یا هر چیز دیگه ای ازدواج رخ بده مطمئنا زندگی جذاب وقشنگی نمیتونه بشه .بعد نیم ساعت باباجونم که برای یه کاری رفته بود تهران برگشت خونه و وارد سالن شد همه به احترامش پاشدیم .و مادرم مائده رو معرفی کرد  برای پدرم وپدرم با اینکه میدونستم از این حرکت مائده زیاد خوشش نیومده بود خیلی راحت این مسئله رو پذیرفت وبا مائده سلام واحوال پرسی کرد. نمیدونم مائده چرا این کارو کرده و اومده بود خواستگاری در صورتی که وقتی به برادرم نگاه کردم اون هم اصلا از این رفتار خوشش نیومده بود نمیدونم شاید مائده واقعا علی رو دوست داشته که این کارو کرده این کار فقط از یه دختر واقعا عاشق برمیاد ونه هیچ کس دیگه  ولی به نظر من اگه مائده عشقشو میخواست  نگه داره نباید اینکارو میکرد.

 دلم خیلی براش سوخت هر چند ما خیلی سعی کردیم احترامش کنیم حتی مادرم برای صرف شام هم نگهش داشت تا باهاش خصوصی صحبت کنه .در کل دختر خونگرمی بود ومن احساس کردم که  نیز به تکیه گاهی داره که فکر میکنه این کار از علی بر میاد .نمیدونم     چرا این فکرو کردم


 

 


|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
باغ بی برگی
28 / 6 ساعت 14:52 | بازدید : 768 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

 

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناكش
باغ بی‌برگی، روز و شب تنهاست،
با سكوت پاك غمناكش.

ساز او باران‌، سرودش باد
جامه‌اش شولای عریانی‌ست
ور جز اینش جامه‌ای باید،
بافته بس شعلة زر تار پودش باد

گو بروید یا نروید هر چه در هر جا كه خواهد یا نمی‌خواهد،
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتوِ گرمی نمی‌تابد،
ور به رویش برگِ لبخندی نمی‌روید؛
باغ بی‌برگی كه می‌گوید كه زیبا نیست؟
داستان از میوه‌های سر به گردون‌سایِ اینك خفته در تابوت پست خاك می‌گوید

باغ بی‌برگی
خنده‌‌اش خونی است اشك‌آمیز
جاودان بر اسبِ یال‌‌افشانِ زردش می‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاییز.

 


|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
دفتر خاطرات من1
28 / 6 ساعت 10:16 | بازدید : 698 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

سلام سلام سلام با یه عالمه انرژی اومدم که بگم اینجا دیگه تنهای تنهام اینجا دیگه دفتر خاطراتمه خداروشکر حداقل یه جایی رواینجا دارم که هیچ دوست وآشنایی نیست خداجونم عاشقتم خیلی دوستت دارم .

ازاین به بعد میخوام وقتمو اینجا سپری کنم به خودم قول دادم که هرروز بیام اینجا واتفاقات ریزودرشت زندگیمو همراه کلی خاطرات شیرین وبامزه یا... رو بنویسم .

حداقلش اینو میدونم که دفتر نیست که بخوام پارش کنم .خواهش میکنم اینجا برامن تبلیغات نذارین اگه میخوایین میتونین وارد خاطرات من بشین ولی تبلیغات ممنوع

وای میدونی الان چی دلم میخواد دلم میخواد کلی دیونه بازی دربیارم  کاش الان میتونستم برم شمال اونم تنهاییدلم میخواد بدوم سمت جنگل تا اونجایی که میتونم بدوم یادش بخیر پارسال که رفته بودم بهار هوا خیلی سرد بود خیلی

رودخونه واقعا خروشان بود.وسط  رودخونه یه تخته سنگ بزرگ بود تادیدمش انقدر هیجان زده شدم که نگو بدوون اینکه بترسم دویدم سمتش به آرومی پاهام روتخت سنگای دیگه میزاشتم تا با اون برسم کفشم پرآب شده بود تا زانو خیس

شده بودم . وقتی به تخت سنگ رسیدم زودی پریدم روش نشستم یادمه زینب وطاهره انفاکتوس کردن ازاین حالتم .ولی گاهی وقتا واقعا دیونم اینو خودمم میدونم. چقدر دلم تنهایی میخواد این چند روزه تنها کاری  که کردم این بوده که از شرکت که میرم خونه یه چی بخورم زودی بپرم

تو اتاقم چراغارو خاموش میکنم وروی تخت دراز میکشم وفقط چشمامو میبندم خوابم نمیبره حتی تانزدیک صبح بیدارم پریشب که تو اوج خواب بودم که از ساعت دو به بعد انگار هر پنج دقیقه یکی دستمو میگرفت بلندم میکرد.

 بلند میشدم به اطرافم نگاه میکردم کسی نبود وای خدا چقدر این آهنگ و دوست دارم.آپ بالایی رو هم خواستین بخونین خیلی قشنگه من دوسش دارم

این چندروزه خیلی دلم گرفته بود اصلا به گوشیم دست نزدم وقتی دیشب نگاش کردم دیدم کلی میسکال واسپلس دارم انگاری همه این چند روز باهام کار داشتن

وای ثریا جونم قهر کرده بود باهام ثریا بهترین دوستمه خیلی باهم مچیم یه جوایی عشقولانه همیم اگه نحوه ی اس دادنمونو کسی غیر از خودمون بخونه فکر میکنه داریم با boyfrindمون اس میدیم

 این یکیو داشته باش !من در حال منت کشی:سلام عزیزم واقعا ببخشید این چندروز اصلا گوشی دست نزدم ببخشید حالم اصلا خوب نبود نفس .تو که میدونی من چقدر دوستت دارم خواهشا ببخش

ثریا جواب نداد انگاری خیلی قهر بود یه اس دیگه:اتل متل چشاتو .دوبوس کنم لپاتو .اتل متل آب نمک. جیگر منی بانمکولی بازم....

وقتی اومدم شرکت نزدیک ظهر اس داد:سلام دیونه تو فکر کردی ازت میگذرم حتی نصف روز نتونستم طاقت بیارم چیکار کنم یه قلب که بیشتر ندارم .صدبار اگر مرا ازخود برانی باز دوستت دارم خیلی گله من که خیلی دوسش دارم بهترین دوست دنیاست .وقتی میخندم میخنده وقتی شیطونی میکنم شیطونی میکنه وقتی گریه میکنم گریه میکنه خلاصه یه دوست به تمام معناس .فقط یه عیبی داره شبا نمیزاره بخوابم .منم عوضشو درمیارم صبح زود که میدونم خوابه یه ریز تک میزنم بیدارشه


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
عاشقتم خداجونم
26 / 6 ساعت 18:20 | بازدید : 696 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

خـــــــــــــــــــــــــــــدای منـــــ ..........


دســــــــتاـت که مالــــــــــــــ منــــــــــ باشه


هــــــــــیچ کــــــــــس مــــــــنو دست کم نمیگیره!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سفری از خود به خودم
23 / 6 ساعت 10:48 | بازدید : 706 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

 

عازم یک سفــــــــــــــرم

سفری دور به جایی نزدیـــــــــــــک

سفری از خود من به خــــــــــــــــــــــــــــودم

مدتی است نگاهم به تماشای خداســـــــــــــــــــــت

و امیـــــــــــــــــدم به خداوندی اوســــــــــــــــــــــــــــت…

 


|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
آدم برفی
21 / 6 ساعت 10:4 | بازدید : 726 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

می دونین چرا اسم وبمو گذاشتم آدم برفی

چون آدم برفی سرده سرده یعنی اینجوری تصور میشه

ولی وقتی یه لحظه بهش دست میزنی دستات میسوزه

انگاری آدم برفی یه عالمه راز تودلش داره

 چون وقتی آفتاب رو میبینه زودی آب میشه

شاید خجالت میکشه!!!!!

بااینکه سرده اما گرمای وجودش با گرمای خورشید برخورد میکنه

وباعث میشه که آب شه این یعنی آدم برفی عاشقه

با اینکه سرده سرده......


|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تلخ وشیرین اما واقعیت
21 / 5 ساعت 11:24 | بازدید : 675 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

سلام دوستای گلم لبخندخوب هستین ؟ با تاخیر فراوان اومدم میدونم.امروز میخوام یه خاطره تلخ وشیرین رو براتون بگم دی ماه سال 92 یه بیمار داشتم تو فیزیو تراپی به نام امیر حسین یه پسر6 ساله که از بچه های ماه  بهزیستی بود خیلی دوستش داشتم ودارم روزهای اول خیلی از همکاری کردن با ما ممانعت میکرد وخیلی افسرده به نظر میرسید اخمتا اینکه یه روز رفتم بالای سرش گفتم امیربامن دوست میشی و..... دوستی ما شروع شد ومن خاله رضایی امیر حسین شدم پسر مهربونی بود با یه محبت کوچولو که شاید خیلی وقتا ما بهشون توجهی نداریم کلی ذوق میکرد وخوشحال میشد.کم کم علاقه امیر حسین به اومدن به فیزیو بیشتر شده بود تا جایی که مربی بهزیستی خانم ایزدی میگفت خانم رضایی امیر حسین بعد از نماز صبح اماده  اومدن به فیزیو هست .فکرشو بکن تایم امیرحسین برا فیزیو ساعت ده صبح بود واون چند ساعت منتظر میموند تاساعت ده بشه وبیاد وروزهایی که دانشگاه امتحان داشتم ونمیتونستم فیزیو برم کلی بی قراری میکرد البته همکارای فیزیو هم خیلی باهاش مچ بودن لبخند همه بچه های کوچولو مهربون وفرشته های کوچولو از طرف خدا هستن اما به جرات میتونم بگم امیرحسین یه دل مثل دریا  ویه چشمای منتظر  داشت همیشه برا بودنش توبهزیستی غصه میخوردم وشیطونی ها وحرفاش رو برا خانواده تعریف میکردم  وهر روز همه مشتاق شنیدنش میشدن

سعی کردم یه کارایی براش بکنم اما.....

حاا بعد چند ماه خانم ایزدی بهم خبر خوشحال کننده ای داد

مادر امیر حسین پیدا شد گویا چند سال پیش امیر حسین با مادر خودش وناپدری زندگی میکرده تو یکی از روستاهای اطراف قم اما ناپدری او باوقاهت تمام امیر حسین و به شهر قم میاره و به راحتی این طفل معصوم بی گناهو رها میکنه ومیره گریه مادر امیرحسین مدت ها دنبال امیر میگشته ودر اخر میتونه توی مرکز بهزیستی پیداش کنهلبخند ناپدری امیر به عت جرمش به زندان محکوم میشه البته فکر میکنم خلافکار هم بوده

برا امیرحسین خوشحالم چون دیگه چشمای منتظرش بغض پنهان ندارهوبه آغوش مادر مهربونش برگشته

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
باور کن دنیامی
9 / 1 ساعت 1:50 | بازدید : 711 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

دو سه روز دلم بهونه تو میگیره

همه ثانیه ها بدون تو دلگیر 

تو کجایی نمیدونم من که فکرم هنوز

شک ندارم ک دوباره تو رو میبینم ی روز 

باورم دنیامی همونی ک میخوامی

حسم بهت عوض نمیشه 

کی جز تو میتونه مثل منه دیونه 

عاشق تو باشه همیشه 

خودتو خوب میدونی که من چقدر دوستت دارم 

سخته اما مطمئنم همچی درست میشه 

 

یکی اینجا هست ک همه عشقش،تویی باور کن دنیامی 

همونی که میخوامی 

حسم بهت عوض نمیشه 

کی جز تو میتونه مثل منه دیونه 

عاشق تو باشه همیشه 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ی حرف تلخ
7 / 1 ساعت 14:35 | بازدید : 770 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
13 / 3 ساعت 17:11 | بازدید : 681 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد